درباره وبلاگ


به نام خدایی که دغدغه ی " از دست دادنش " را ندارم ...
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 104
بازدید ماه : 340
بازدید کل : 184438
تعداد مطالب : 135
تعداد نظرات : 50
تعداد آنلاین : 1


كد موسيقي براي وبلاگ

ماه من قدری تامل...!




 



یک شنبه 12 تير 1398برچسب:, :: 18:41 ::  نويسنده : Gity

دلم را می زنم به دریا تا شاید از دریا بیابم آن مروارید غلتان را؛ همان اشک خدا را ؛ همان عشق خدا را؛ همان هدیه
داده به دست صدف را .
دلم را می زنم به  دریا تا از هیبتش نترسم تا از عمقش نترسم تا شاید بی کرانیش را خوب دریابم تا شاید طلاقی آتش
و آب را حس کنم .
دلم را می زنم به دریا تا شاید آن دسته گل کذایی را پیدا کنم و از آب در بیاورمش ودوباره به دست آن ازدست
داده اش برسانم .
دلم را زدم به دریا تا در دریای بی کران  عشق خدا  پر وبال بزنم شاید برسم به ساحل واقعیش



سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 19:29 ::  نويسنده : Gity

باران را صدا می زنم
تا به سویم بیاید؛ دستم را بگیرد وبا خود به گردش ببرد
با لطافت و طراوتی که دارد برایم ترانه بسراید ؛ دستی روی صورتم بکشد ولبخندی بر لبانم بنشاند
چتر محبتش را روی سرم بگیرد و از هیجان بعد از وجودش بگوید
تمام کلماتم از باران سبز شدند تا حس طراوت را چشیدند.
صدای پر هیبتش را دوست دارم که سر شار از عظمت است ؛ ولی چه زود باید برود دلم برایش تنگ می شود حس شعرم کم می شود دوباره قلبم سنگ می شود _ باز نگام به آسمان خشگ می شود تا شاید دوباره باران بیاید




سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 18:46 ::  نويسنده : Gity

باران که می بارد تو می آیی                  باران گل - باران نیلوفر
باران مهر و ماه وآئینه                           باران شعر و شبنم و شبدر
باران که می بارد تو در راهی                  از دشت شب تا باغ بیداری
از عطر عشق و آتشی لبریز                   با ابر و آب و آسمان جاری
غم می گریزد - غصه می سوزد        شب می گریزد - سایه می میرد
تا عطر آهنگ تو می رقصد                     تا شعر باران تو می گیرد
از لحظه های تشنه بیداری                    تا روزهای بی تو بارانی
غم می کشد ما را و می بینی          دل می کشد ما را تو می دانی



شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 1:48 ::  نويسنده : Gity

میرود جسم من هر روز به پیش از لحظه ها وثانیه ها   میگذرد سال ؛ماه را به دوشش میکشد با کوله بار تجربه  بی رمق
شایدم گاهی با رمق

ولی روحم کجاست اصلا نمی بینمش جا مانده است وای نمی دانم کجا پیدایش کنم در کدامین سال ؛ کدامین راه ؛ پشت کدام دیوار میان ابرها سیر می کند در اب ها - در زمین است یا اسمان
بیچاره روحم چقدر تنها مانده انچنان زندگی غرقم کرده است که نفهمیدم جسمم بی روح مثل مسافر بی توشه به راهش ادامه داده نفهمیدم چرا ذوقی ندارم چرا عشقی نمیبینم چرا شادی رنگی ندارد چرا دستم فقط سرما را می فهمد  چرا ان همه ارزو شکلی نمی گیرد چرا راهم را روشن نمی بینم
طناب اتصال روحم را گرفتم با تمام رمق باقی مانده به سمت خودم کشیدم  کشیدم وادامه دادم هر چه نزدیکتر میشد گرما را زندگی را و   انچه را که نداشتم حس کردم
آه خدای مهربانم ترا به اسمت قسم در ان زمان که روحم این جان شیرین را رها میکند  تنهایم نزار



دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:, :: 19:25 ::  نويسنده : Gity

خداوندا ؛ تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکست قلب من ای جانا به عهد خود وفا کن



شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 21:27 ::  نويسنده : Gity

ستارگان در مخمل سیاه شب چشمک زنان دل می برند .
در دور دست چراغ ها لرزان لرزان دل می زنند .
برگ درختان بانسیم آرام نجوا می کنند.
آرامش شب راببین سکوت را بشنو ؛ ملایم و خنک در گیسوی شب دست می کشند ؛ دل از دل هم می برند.
بنشین در سرمای شب ؛شالی به دور خود بگیر لیوان چای را در دست گیر نظاره کن ابرها را چگونه یواشکی و
پاور چین راه می روند؛ ماه را چرا نگفته ام _چشم دلم وا می شود روی چو ماهش ؛ دل می برد .
باد هم دستی به صورتم کشید  : اینجام من هم آمدم احوالم بپرس ؛ لبخندی زدم _ شاد شدم .
آه نمی دانم چطور روحم نمی آید برون _ بس که سبک بال شده ام.



شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 20:51 ::  نويسنده : Gity

 

 

گوش میکنم به صدای گذر ثانیه ها   

مثل هرشب باز هم در کنار پنجره با سکوتی مبهم 

خبر آمدن فردا را با صدای قدم ثانیه ها میفهمم 

به خودم میگویم کاش این ثانیه ها خسته شوند  

اندکی صبر کنند  

کاش میشد عمر را مثل یک ساعت کوکی به عقب برگرداند

   و زمان بر ذهن بی منطق من میخندد

و شب از ظلمت من حیران است 

رو به مهتاب کنم  

بغض در سینه ی من میشکند  

و در این حین نسیم سردی بوسه بر صورت خیسم بزن 

و نوای صوت قرآن سر صبح به گوشم برسد  

آه انگار خدا بیدار است

دل بیتاب مرا میبیند عمق اندوه مرا میفهمد

سمت من می آید

نور و گرما به اتاق کوچکم میپاشد 

چه محبت آمیز دست بر شانه ی من میگیرد 

و به من میگوید : 

یاد من باش و ز فردا نحراس  

من در این فرداها لحظه ای ناب برای تو رقم خواهم زد



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 20:34 ::  نويسنده : Gity

              اگرصخره وسنگ تو مسیر رود خونه نبون                       صدای آب اینقدر زیبانبود                  



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 18:1 ::  نويسنده : Gity

 

این  روزا زیاد نقاشی میکشم ؛ چون عاشق نقاشیم-
نقاشی هوا ؛ برف ؛ خدا !
این روزا با باران نقاشی عشق می کشم .                         با رنگ ها ؛
رنگین کمانی می کشم که هفت رنگ آن در هیچ کتاب رنگی
نمی گنجد ؛ آنقدر زیباست که رنگ ارغوانی سر به سجده گذاشت_ آبی با من از زندگی گفت _ قرمز سر به زیر آرام خفت.
می خواهم نقشی بکشم که با عشق آشناست او را می شناسد؛ نفسم را می شمارد؛ آرزویم را می داند.
قلم نقاشیم را دست دلم می دهم ؛ تا نقش پرواز را در هنگام باران بکشد _ شاید هم اشک  را در چشم خدا نقاشی
کند.
می دانم نقاشی ام بیست می گیرد . با قلمم نقش پروانه می کشم چون خودم پروانه ام حس چلچه را دارم ؛

هنگام بهار _ می خواهم مثل سبز شدن گیاهان من هم سبز شوم ؛ شاد شوم ؛ امید وار باشم چون خداوند می خواهد _باید همراهش باشم ؛ یادش باشم ؛ تا همیشه با من باشد



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 17:24 ::  نويسنده : Gity

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 14 صفحه بعد