درباره وبلاگ


به نام خدایی که دغدغه ی " از دست دادنش " را ندارم ...
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 184
بازدید ماه : 385
بازدید کل : 184824
تعداد مطالب : 135
تعداد نظرات : 50
تعداد آنلاین : 1


كد موسيقي براي وبلاگ

ماه من قدری تامل...!




به دنبال خدا نگرد خدا در بیابان های خالی از انسان نیست

خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست

به دنبالش نگرد


خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست

خدا در قلبی است که برای تو می تپد

خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد

 
خدا آن جاست

 

 

در جمع عزیزترین هایت

 

خدا در دستی است که به یاری می گیری

 

در قلبی است که شاد می کنی

 

در لبخندی است که به لب می نشانی

 

خدا در بتکده و مسجد نیست

 

گشتنت زمان را هدر می دهد

 

خدا در عطر خوش نان است

 

خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی

خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن

 

خدا آن جا نیست

 
او جایی است که همه شادند

و جایی است که قلب شکسته ای نمانده

در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش

در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش

باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست

زندگی چالشی بزرگ است

مخاطره ای عظیم

فرصت یکه و یکتای زندگی را

نباید صرف چیزهای کم بها کرد

چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد

زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد

زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم

و سپیده دمان از آن بیرون می رویم

فقط چیزهایی اهمیت دارند

چیزهایی که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند

همچون معرفت بر خدا و به خود آیی

 
دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم

دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم

سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه

هدیه ای از طرف خداوند و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند


کسانی که از دنیا روی برمی گردانند

نگاهی تیره و یأس آلود دارند

آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند



خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم

سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید: آیا «زندگی» را «زندگی کرده ای»؟



یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, :: 22:16 ::  نويسنده : Gity
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری درمی اورد.
تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...


یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, :: 1:15 ::  نويسنده : Gity
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند :چه می کنی ؟
پاسخ داد :در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ...
گفتند :حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد
گفت :شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم :هر آنچه از من بر می آمد !!!!!


یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, :: 1:9 ::  نويسنده : Gity

وقتش رسیده تا به بیانم توان دهید
این حرفهای مانده به دل را زبان دهید
وقتش رسیده روی پر جبرئیل ها
شعری به قلب این قلم از آسمان دهید
تامیوه ی رسیده مضمون به ما رسد
قدری درخت واژه تان را تکان دهید
ارزانی ستاره بود ماه آسمان
ماه مدینه را به من امشب نشان دهید
من از شما به غیر شما را نخواستم
هرچه ثواب هست به این و به آن دهید
امشب که ساقی آمده از مشک عشق او
یک کاسه آب دست من نیمه جان دهید
در برکه نگاه علی خوش دمیده است
ماهی که ماه هم مثلش را ندیده است



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 21:58 ::  نويسنده : Gity

 

 

 


ای خدا غصه نخور از تو فراری نشدم

بعد از آن حادثه در کفر تو جاری نشدم

با وجودیکه به حکم تو دلم زخمی شد

شاکی از آنکه مرا دوست نداری نشدم

ابر را چوب همین سادگی اش ویران کرد

منکه ویران تر از آن ابر بهاری نشدم

ای خدا غصه نخور باز همین می مانم

من زمین خورده این ضربه کاری نشدم

هرکسی خواست تو رااز من جدا سازد دید

هر چه کردی تو به من از تو فراری نشدم...



شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 1:48 ::  نويسنده : Gity

درخت هم گاهي دلتنگ تبر مي شود

وقتي پرنده ها سيم هارو به او ترجيح ميدهند

 

 



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 19:48 ::  نويسنده : Gity

 

 

الهی…

نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم

نه تو آنی که گدارا ننوازی به نگاهی

در اگر باز نگردد، نروم باز به جایی

پشت دیوار نشستم چو گدا بر سر راهی

کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی

باز کن در که به غیر از این خانه مرا نیست.

 
 

 



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 17:24 ::  نويسنده : Gity

دران لحظات نا اميد كننده كه با همان مشكل تكراري و هميشگي خود  روبرو مي شويد / درسي را مي گيريد كه قطعا پيش از اين هم ان را فرا گرفته بوديد . يادتان باشد تكرار به معناي شكست نيست . اين را از امواج / برگ و باد بياموزيد. براي رشد وتحول گاهي تكرار لازم است



شنبه 13 آبان 1391برچسب:, :: 22:33 ::  نويسنده : Gity

زندگيتان را بكنيد و تجربه به دست اوريد.مراقب خودتان وكساني كه به شما نزديك هستند باشيد .تفريح كنيد وگاهي
تنبل وغير عادي باشيد.
اشتباه كنيد و هر راهي را برويد .خوش بگذرانيد واز فرصت هاي اموزشي بي شماري كه سر راهتان قرار ميگيرد بهره
بگيريد .
بدانيد چه چيزي به دردتان مي خورد يا نمي خورد . سعي نكنيد كامل باشيد . فقط نمونه اي عالي از يك انسان و نسخه واقعي خودتان باشيد



شنبه 13 آبان 1391برچسب:, :: 22:14 ::  نويسنده : Gity

 

اينشتين را مي شناسيد....؟؟
دريكي از نشست هاي مهم؛ شخصي كه با اينشتين خصومت داشت؛ از وي خواست تا نظريه ي نسبيت را

 

 

به بياني ساده توضيح دهد.
او پاسخ داد:
مشكلي نيست و اينگونه توضيح داد:
يك روز با دوستي نابينا به گردش رفتم. هوا گرم بود؛ به دوستم گفتم: من يك ليوان شير سرد ميخواهم.!
دوستم پاسخ داد :

ليوان و سرما را ميشناسم؛ ولي منظورت از شير چيست؟؟
گفتم: خوب....شير يك مايه ي سفيد رنگ است...
-مايه را ميدانم ولي سفيد يعني چه؟؟
*سفيد رنگه پرهاي قو است.
-پر را ميشناسم؛ اما قو چيست؟؟
*قو يك پرنده است كه در گردنش پيچشي دارد
-گردن را ميدانم ولي منظورت از پيچش چيست؟؟
صبرم تمام شد و بازوي دوست نابينايم را گرفته و گفتم:
الان بازويت صاف است. سپس آن را پيچاندم و گفتم:

 

اين هم پيچش!!!
آه ...... حالا فهميدم شير چيست....
پس از اين بيان ساده ديگر كسي جرات نكرد از اينشتين پرسشي را مطرح كند....



سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:اينشتين را مي شناسيد,,,,؟؟ , :: 1:43 ::  نويسنده : Gity